روزها از پی هم سپری میشوند و من با بغضی سنگین که در گلو دارم ،هر لحظه در انتظار دیدن نور امیدی از سوی تو به پنجره ی خاطراتم چشم دوخته ام ...نیستی و نمیدانی مرور خاطراتت در مقابل چشمان خیس من چقدر زجر آور است...هرروز که می گذرد در پی راهی برای فرار از مرور خاطراتت هستم اما... اما اکنون فهمیده ام که ...
براي نمايش ادامه اين مطلب بايد عضو شويد !
اگر قبلا ثبت نام کرديد ميتوانيد از فرم زير وارد شويد و مطلب رو مشاهده نماييد !